loading...
تـ ـ ـلـ ـ ـخ نـ ـ ـامـ ـ ـه
آتوسا بازدید : 740 شنبه 13 اسفند 1390 نظرات (0)

یه خاطره از یه روزی که هیچ وقت فراموش نمی کنم براتون بگم : اون روزا مرغ کوپنی بود باید توی صف وا می ستادی تا یه مرغ بگیری یادمه دو سه تا کوپن که اعلام شده بود ما مرغ نگرفته بودیم روی سه چهار تا مرغ میشد . مادرم کوپنها و پولش رو به داداش داده که بره مرغ بگیره اونم دوچرخه اش رو برداشت و رفت . یادم رفت بهتون بگم یه همسایه دیوار به دیوار داشتیم که 6 تا دختر داشت یکی از ذخترا خیلی خوشکل بود که داداشم هم بدش نمی یومد با اون دختر ازدواج کنه چند بارم غیر مستقیم به مادر دختره ایما اشاره کرده بود . همون روز من و همون دختر مورد نظر دم در حیاط که در دوم حیاط ما بود و توی یک کوچه بن بست بود و فقط اجازه داشتم تا دم در و با این همسایه رفت و آمد کنم واستاده بودیم و در مورد کوپن با هم صحبت می کردیم که داداش با دوچرخه ای که ترکش چند تا مرغ بزرگ بسته شده بود وارد کوچه شد هنوز چند متری نیومده بود که بند ترکش باز شد و مرغها کف کوچه دونه دونه پخش و پلا شده من و دختر همسایه که ازته کوچه شاهد این صحنه بودیم زدیم زیر خنده و کلی خندیدم بعد من داد زدم مرغا مرغا اونوقت بود که آقا متوجه شد مرغاش ریخته رو زمین انگار برق گرفته بودش با عجله پیاده شد و مرغها رو جمع کرد و گذاشت رو ترک و بادست دوچرخه رو حرکت داد طرف خونه . ما هم همینطور می خندیدم . به ته کوچه که رسید مرغها را پرتاب کرد تو راهرو خونه و دوچرخه رو ول کرد کنار دیوار و به طرف من اومد و موهامو به شدت گرفت و کشون کشون منو پرت کرد داخل راهرو که به طرز بدی روی زمین افتادم . خنده روی لبهام خشک شده بود جلو دختر همسایه کوچیک شده بودم . اونم وایستاده بود و با حیرت منو نگاه می کرد انگار میخواست بیاد جلو کمکم کنه اما از داداشم می ترسید و در همین حال که روی زمین افتاده بودم و مادرم از اتاق بیرون پرید و گفت : چی شده ؟ خوردی زمین ؟ بعد چشمش به داداش افتاد و فهمید که باز منو زیر کتک گرفته اما اون بیرحم به همین اکتفا نکرد و دوباره به طرف من حمله ور شد و با لگد شروع به کوبیدن به پهلوها و کمرم شد و پشت سر هم بد و بیرا می گفت که چرا خندیدی و مرا جلو دختر همسایه خیط کردی . مادر بیچاره ام به زور من و از زیر دست و پای او بیرون کشید وقتی بلند شدم چند تا از موزائیک های کف راهرو پر شده بود از خونی که از بدنم رفته بود و تا خون ها رو دید ترسید انگار که پشیمون شده باشه اروم شد و از خونه زد بیرون اما من بخاطر یه خنده سالها درد و رنجی را تحمل کردم که هیچ گاه خودم رو مستحق اون نمی دونستم شاید دردر جسمانی اون کتک ها به مرور زمان خوب شد اما درد روانی هرگز به راحتی درمان پذیر نیست اگه بخواهم از این دست خاطره ها براتون بنویسم خیلی زیاد است چون حدود 15 سالگی که توی خونه ی پدرم زندگی می کردم پر بود از این خاطره های درد ناک یکی دیگه از این خاطره های تلخ را واستون میگم و بعد داستان های دیگه براتون دارم .

یه شب که با انتظار چند روزه و شور و حال خاصی به عروسی یکی از دختر های فامیل رفته بودیم مثل تموم دختر ها که دور عروس جمع می شن یا قند می سابن یا خوشحالن منم کنار عروس رفتم تا براش آرزوی خوشبختی کنم و با شیطنت چند تا سوال ازش بپرسم . اتاقی که عروس و داماد در اون نشته بودن سفره عقد زیبایی چیده بودند و مخصوص خانم ها بود آقایون نمی تونستند بیان داخل اتاق تنها مردی که داخل اتاق بود فقط داماد بود اونم که حواسش شش دونگ به عروسش بود اتاق پر بود از خانم های زیبا و دختر های تو دلبرو دختر ها همه یک صدا شعر میخوندن دست می زدن میخندیدن و خوشحالی می کردند منم طبعا مثل همه ی اون ها خوشحال بودم و سرود ها و شعر هایی که بلد بودم با اون ها می خوندم شاید یک لحظه از همه تلخی های زندگی ام بیرون اومده بودم و خوشحال و شاد دست می زدم که ناگهان چشمم به درگاه اتاق افتاد که داداش مثل عزرائیل تو درگاهی واستاده بود و با چشم خوره هاش به من میگفت :(( بذار بیایی بیرون )). دستام رو هوا خشک شد صدام بند اومد قلبم شروع کرد به تند تند زدن اون که لذت میبرد همه جا خودش رو نشون بده از میون خانم ها پرید وسط اتاق و پشت مو های منو گرفت و کشون کشون منو به طرف کوچه برد با کتک و فحاشی منو هل داد توی ماشین و در و بست مادرم پرید توی کوچه و با صدای بلند گفت چکار داری می کنی ؟ آبرمون رفت ! کوچه شلوغ بود من از خجالت سرم را پایین صندلی برده بودم که کسی نتونه صورت من رو ببینه اون شب نذاشت عروسی به دل ما بچسبه نصفه نیمه ما رو به خونه رسوند تا پیاده شدیم و توی اتاق رفتیم باز شروع کرد به زدن من مادر بیچاره سعی می کرد جلوی او را بگیرد اما او کتک میزد و فریاد که چرا کنار داماد میخندیدی مگه من بی غیرتم که خواهرم این کار ها را انجام میدهد . خلاصه چی براتون بگم از این شبا و روز های تلخ بر من زیاد گذشته شما که اهل شعوری خودتون قضاوت کنید فکر می کنید تربیت ، نجابت و ... و هزار تا واژه عجیب و غریب مثل اینا با کتک و تحقیر و محدودیت بدست می آید ؟ خداکنه هیچ دختری برادری این چنین بی شعور نداشته باشد اما واقعا با همچین آدمایی چه باید کرد ؟ چطوری میشه تو مغز پوکشون فرو کرد که این راهش نیست ؟ البته پدر و مادرا هم که فکر می کنن پسرشون چقدر غیرتی و ناموس پرسته و همه ی اختیارات رو به اون میدن کار نادرستی انجام می دهند سرتون رو درد نیارم حالا که سالها از اون تلخی ها میگذره هنوز هم دلم شکسته است و فکر میکنم هیچ وقت نتونم برادرم رو ببخشم و از گناهانش بگذرم چون ظلمی که در حقم کرد هیچکس در حق دشمنش نمی کنه باعث تمام بد بختی های اجتماعی فردی و فرهنگی شد و آثار اذیت و آزار هاش هنوز تو روح خسته ام جا مانده هر چند با مراجعه به روانپزشک و روان درمان گر سعی دارم روحم را در عوض آزار های او نوازش دهم اما میدونم خیلی مشکله اگه شما این تلخی ها رو میخونید برادری دارید یا خودتون برادرید یا فرزندی دارید که این رفتار رو داره حتما چند لحظه فکر کنید ببینید آیا درسته دختره بچه ای بی گناه را ه روز شکنجه جسمی و روحی بدهید ؟ به این بهانه که درست بار بیاید یا هیچ مردی اونو نبینه ؟ با این تفکر که دختر یا زن باید توی پستوی خونه زندگی کند تا در امان بماند آیا توجیه خوبیه  برای یک تفکر زنگ زده و کپک زده ؟؟؟؟؟



********

خوشحال میشم نظرتون در مورد این درد دل ها بدید . اگه شما جای من بودید چه کار می کردید ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 112
  • بازدید کلی : 19,042